بر اساس پژوهش میدانی پروفسور نوام واسرمن، استاد کارآفرینی دانشگاه کالیفرنیای جنوبی، در حال حاضر کمتر از 25 درصد شرکتها را مؤسسان آنها (کارآفرینان) اداره میکنند.
بسیاری از کارآفرینان به ایدههای نابی که آنها را برای راهاندازی یک کسبوکار جدید وسوسه کردهاند، چنان عشق میورزند که نمیتوانند بهراحتی بپذیرند که هدایت این ایدهها را به یک مدیرعامل حرفهای محول نمایند؛ آنها ترجیح میدهند که مدیریت کسبوکارشان را شخصاً بر عهده بگیرند.
اما در دنیای امروز برای اداره موفقیتآمیز امورات روزمره یک بنگاه اقتصادی، حضور یک مدیرعامل خبره بیش از یک کارآفرین مبتکر میتواند مثمر ثمر باشد. شاید بگویید چه ایرادی دارد که یک کارآفرین خود سکان هدایت کسبوکاری که برای راهاندازی آن متحمل سختیهای زیادی شده است را در اختیار بگیرد، اما آیا یک کارآفرین موفق لزوماً یک مدیرعامل موفق نیز خواهد بود؟
چهار واژه کارآفرین، مدیرعامل، فعال اقتصادی و مدیر اغلب به جای یکدیگر مورد استفاده قرار میگیرند و دلیل چنین اشتباهی این است که بسیاری از نقشها و مسئولیتهایی که با این واژهها عجین شدهاند، بهنوعی با یکدیگر همپوشانی دارند.
کارآفرین درواقع کسی است که یک کسبوکار جدی را راهاندازی میکند، اما مدیرعامل مسئولیت اداره بنگاهی را بر عهده میگیرد که توسط کارآفرین –که ممکن است خود او باشد- تأسیس شده است. فعالان اقتصادی افرادی هستند که ممکن است در هر نقشی فعالیت کنند؛ آنها همواره در جستجوی فرصتها هستند و برای کسب سود تلاش میکنند. عنوان «مدیر» نیز به همه کسانی اطلاق میشود که بر عملکرد دیگران نظارت دارند و آنها را در یک مسیر مشخص هدایت میکنند.
خلق ایدههای بدیع، جلب کردن نظر سرمایهگذاران بالقوه و راهاندازی اولیه یک کسبوکار جدید، ازجمله قابلیتهای رایج کارآفرینان به شمار میرود. مدیران عامل اما با مهارتهایشان در زمینه حفظ و ارتقای جایگاه یک بنگاه اقتصادی شناخته میشوند.
هم کارآفرینان و هم مدیران عامل باید بتوانند در نقش رهبر سازمان خود ظاهر شوند و هر دو باید قادر باشند افراد را مدیریت نموده و سود کسب کنند. بااینوجود، تفاوتهای مهمی نیز در زمینه تواناییها و تجربیات موردنیاز آنها دیده میشود. اکنون سؤال این است که این تفاوتها چگونه تأثیر خود را در اداره یک بنگاه اقتصادی توسط یک کارآفرین یا یک مدیرعامل نشان میدهند؟
دیدگاه اول: کارآفرینان میتواند مدیران عامل خوبی باشند
ما امروز کارآفرینان زیادی را میشناسیم که توانستهاند مدیران عامل موفقی برای کسبوکار خود باشند. مثلاً جف بزوس که امروز ثروتمندترین مرد جهان به شمار میرود، هنوز هم شخصاً سمت مدیرعاملی شرکت آمازون را بر عهده دارد و امورات یک غول تجاری با بیش از 560 هزار نیروی کار را رتقوفتق میکند. یک مثال بارز دیگر در این زمینه، لری الیسون 73 ساله و خستگیناپذیر است که طی 40 سال اخیر –بهجز در یک دوره کوتاه- در نقش مدیرعامل شرکت خود یعنی اوراکل فعالیت کرده است.
برآورد میشود که برای تبدیل شدن یک استارتاپ به یک بنگاه اقتصادی واقعی (با ساختار متعارف) حداقل 4 سال زمان نیاز است و پس از آن معمولاً بین 3 الی 6 سال دیگر نیز باید سپری شود تا این بنگاه اقتصادی نوپا خود را بهعنوان یک کسبوکار موفق به بازار ثابت کند. شاید در سالهای نخست فعالیت یک استارتآپ، مؤسس آن بهتر بتواند امورات آن را مدیریت کند زیرا ابعاد گوناگون کسبوکار خود را بهخوبی میشناسند. در مقابل، ممکن است یک مدیرعامل حرفهای که مدتی پس از راهاندازی یک استارتآپ، کار خود را در آنجا شروع میکند، شناخت لازم را از تاریخچه و فلسفه آن نداشته باشد و مدتی طول بکشد تا به این شناخت دست پیدا کند. از طرفی گاهی یک مدیرعامل حرفهای از جزئیاتی غافل میشود که خود کارآفرین هرگز از کنار آنها راحت عبور نمیکند؛ جزئیاتی که نقشی کلیدی در توسعه یک استارتآپ دارند.
علاوه بر این، کارآفرینان معمولاً مدت زیادی را در کسبوکاری که خودشان راهاندازی کردهاند، باقی میمانند و به موفقیت آن در بلندمدت متعهد هستند، درحالیکه مدیران حرفهای معمولاً ترجیح میدهند که در شرکتهای موفقتر به مدیریت بپردازند. اما کارآفرینان به دنبال این نیستند که در هر شرکتی که به آنها پیشنهاد مالی بهتری ارائه بدهد یا شرایط بهتری داشته باشد، مدیریت کنند؛ آنها میخواهند مدیریت شرکتی که خودشان بنا نهادهاند را بر عهده بگیرند.
دیدگاه دوم: کارآفرینان نمیتوانند لزوماً مدیران عامل خوبی باشند
کارآفرینان اغلب از دانش کافی یا تحصیلات دانشگاهی در زمینه فنون مدیریت کسبوکار برخوردار نیستند و تجربه چندانی نیز در این زمینه ندارند. یک کارآفرین معمولاً قادر است با بهرهگیری از یک ایده مناسب و جلب نظر سرمایهگذاران، کسبوکار جدید خود را راهاندازی نماید اما برای حفظ و بهبود جایگاه آن نیازمند تواناییهای مدیریتی است. اگرچه همواره استثنائاتی دیده میشود، اما بهطورکلی کارآفرینان در قیاس با مدیران عامل حرفهای، مهارت و تجربه کمتری دارند و به همین دلیل طبیعتاً اثربخشی کمتری در جایگاه مدیریتی از خود نشان میدهند.
از طرفی اشتیاق و علاقه شدید کارآفرینان به کسبوکار خود اگرچه ویژگی مثبتی تلقی میشود اما گاهی ممکن است پیامدهای منفی نیز داشته باشد؛ مثلاً برخی از کارآفرینان بهگونهای تعصبآمیز از دیدگاههای اولیه یا تیم تخصصی که در ابتدای کارشان تشکیل دادهاند، حمایت میکنند و این مسئله باعث میشود که آنها اغلب در برابر تغییر مقاومت زیادی از خود نشان بدهند. غلبه احساسات بر منطق موجب میشود که کارآفرینان نتوانند در شرایط دشوار، تصمیمات درستی اتخاذ کنند.
البته همانطور که گفته شد، موارد استثنائی همواره وجود دارند اما استثناء را نباید قاعده تلقی کرد. بر اساس پژوهش میدانی پروفسور نوام واسرمن، استاد کارآفرینی دانشگاه کالیفرنیای جنوبی، در حال حاضر کمتر از 25 درصد شرکتها را مؤسسان آنها (کارآفرینان) اداره میکنند. این نسبت برای شرکتهایی که کمتر از 3 سال از تأسیسشان میگذرد، حدود 50 درصد و برای شرکتهایی که بین 3 الی 4 سال قدمت دارند، تقریباً 40 درصد است. به عبارتی هرچه شرکت بالغتر میشود، کارآفرینان بیشتر به این نتیجه میرسند که باید اداره آن را به یک مدیرعامل حرفهای بسپارند.
اینکه یک کارآفرین توانسته است یک ایده خوب ارائه دهد و بهخوبی آن را عملیاتی کند، لزوماً بدین معنا نیست که وی میتواند یک مدیرعامل موفق برای کسبوکار خود باشد. بسیاری از کارآفرینان نهتنها فاقد آموزشها، مهارتها و تجربیات لازم در زمینه مدیریت کسبوکار هستند، بلکه حتی برداشت درستی نیز از این مقوله مهم ندارند.
چیزی که بیشتر از تمایل ما برای پذیرفتن یکی از این دو دیدگاه اهمیت دارد، این است که بتوانیم بین مجموعه مهارتهای مورد نیاز برای قرار گرفتن در نقش کارآفرین و مدیرعامل، تفکیک قائل شویم؛ مهارتهایی که در مقالات و کتب مربوط به کارآفرینی یا مدیریت کسبوکار، به تفصیل مورد بحث قرار گرفتهاند.